داشت مردی جوان رفیقی چند


همه با هم برادر و دلبند

این جوانان سادهٔ دین دار


کرده در دل به مبدئی اقرار

خانه هاشان به یکدگر نزدیک


همه با هم به کیف و حال شریک

دیوخویی به صورت انسان


زاین به خود بسته تهمت وجدان

گشت با آن جوان ز بیرون دوست


متحد چون دو مغز دریک پوست

حلقهٔ دوستی بجنبانید


سرش از دوستان بگردانید

ظاهر خوبش را چنان آراست


که توگفتی فرشته ای زبباست

چند سطر از « لافنتن » و « مولیر»


چند شعری ز « روسو» و « ولتر»

گه ز « مونتسکیو» سخن راندی


گه ز « داروین » مقالتی خواندی

سخنان قشنگ ساده فریب


برد از آن ساده لوح صبر و شکیب

گفت دین تو چیست ؟ مرد جوان


گفت ابلیس : دین من وجدان

گفت با او: رفیق !وجدان چیست ؟


گفت : وجدان به غیر وجدان نیست

هست حسی درون قلب نهان


که بود نام نامیش وجدان

مرد را در عمل جواز دهد


خوب را از بد امتیاز دهد

خوب و بد چون مطابق عقل است


فرق دادن میانشان سهل است

ای بسا کارها که در اسلام


مرتکب می شوند و نیست حرام

لیک وجدان حرام می داند


در ره عقل ، دام می داند

چون قصاص و تعدد زوجات


روزه و حج و غزو و خمس و زکوه

وی بسا چیزهاکه در اسلام


هست کاری قبیح و فعل حرام

لیک وجدان مباح می خواند


زان که عیبی در آن نمی داند

چون ربا و قمار و ساز و شراب


وز زنان لطیف رفع حجاب

که ربا در تجارت عالم


گر نباشد جهان خورد برهم

نیز ساز و شراب ناب و قمار


هیئت اجتماع راست به کار

وین وجود لطیف یعنی زن


تا به کی زندگی کند به کفن

چون که عضو مهم جامعه اوست


بودنش عضو اجتماع ، نکوست

نه خداییست نی پیامبری !


بی موثر وجود هر اثری !

دین بپا شد برای عامی چند


کار دین پخته شد ز خامی چند

کار این مردم از سیاه و سفید


نرود پیش جز به بیم و امید

نبی از بهر پیشرفت امور


دوزخ و نارگفت و جنت و حور

چون که خود دعوی خدایی داشت


منتی بر سر عموم گذاشت

ناتمام و بریده صحبت کرد


از خدای ندیده صحبت کرد

تا رباست کند به خلق زمین


کند و بندی نهاد نامش دین

چون که وجدان به مرد یار بود


دگر او را به دین چه کار بود

گشت ز افکار مرد باوجدان


مرد دین از عقیده روگردان

چون اساسی نداشت معتقدش


وز اب و مام بود مستندش

زود بلعید قول آن نسناس


مرد نادان چو « حب دکتر راس »

به یکی دم دمیدن لب او


گشت وبران بنای مذهب او

دین او چون حباب گشت خراب


رفت برباد ازآن که بود بر آب

خمس و روزه گریختند ازو


شد فرامش نماز و غسل و وضو

دوستان قدیم را خر خواند


غزل الوداع را برخواند

اهل مندیل را تماخره کرد


گاه بدگفت وگاه مسخره کرد

هرکجا دید مرد ملایی


سیدی ، روضه خوانی ، آقایی

صاد صلواهٔ را بلند کشید


با سلامی به ربششان خندید